بینایی سنجی

 

توی این مدتی که مریض بودم، یکی از چیزهایی که فهمیدم اینه که:

به خیلی از چیزها نیازی نداریم و فقط داره توی پاچه‌مون میره(بیشتر و بیشتر و بیشتر و ..)

*از دید درست می‌گم نه از دید یه آدم خسیس*

حالا هرجور که دوست داری راجع بهش فکر کن، شاید بگی خیلی بدیهیه(متاسفانه مشکل بینایی‌تون وخیمه)

ولی اگه تونستی جوری که من مد نظرمه ببینی و به نقطۀ «آهاا» رسیدی و متوجه شدی: از اینکه اینجایی خوشحالم.

 

+پست جمع و جوریه نه؟ حالا با این وقتی که اضافه آوردی می‌خوای چیکار کنی انسان متمدن؟

 

    • سین. صاد
    • چهارشنبه ۲ آبان ۰۳

    زیب زیب!! (خداحافظ روزهای قبلی و خداحافظ آدم‌هایی که آلان نیستید.)

     

     

    بعد از مدت‌ها من باز اومدم و : سلااااااام

    دلم برای وبم و فضاش تنگ شده بود.

    از روزی که دیگه نتونستم بیام تا آلان چندتا پست توی ذهنم بوده که پست کنم و نشد

    همه‌اش درگیر بیماری و دکتر و کارهای پیش اومده بودم

    اتفاقای خوب افتاد، بد افتاد .. می‌دونین هم گریه کردم گاهی، هم خوش حال بودم گاهی، زندگی آدمی همینه دیگه

    بعضی چیزها باعث میشن از ته دل احساس خوشبختی کنی

    و بعضی چیزها ناامید و عصبانی و غمیگنت میکنن

    بگذریم

    دلم می‌خواست یه پست بلند و بالا بنویسم ولی خب .. می‌نویسم تا ببینم کجا قلم ذهنم خشک میشه

    کسایی که منو واقعا می‌شناسن می‌دونن که شب‌ها زود می‌خوابم؛ و مسلما صبح‌ها هم زود پامیشم

    برای همین بیدار بودنم تا این موقع یکم نرمال نیست و دلیلی داره(به این قضیه قبلنم اشاره کردم..)

    دلیل این دفعه اینه که: تمام ذهنم درگیر خواهرمه

    دو روز دیگه میره دانشگاه، یه شهر دیگه که نسبتا دوره و دیر به دیر می‌بینیمش

    "در مورد اینکه کجا قراره بره و چی قراره بخونه علاقه‌ای ندارم که صحبت کنم چون زندگی شخصیش رو تا وقتی خودش در موردش حرف نزنه نمی‌خوام منم حرفی بزنم"

    خلاصه که این بچه‌مون تا آلان مستقل زندگی نکرده و از خانواده جدا نبوده

    برای همین موضوعیه که خانواده نیاز داره باهاش کنار بیاد

    اینجور موقع‌ها آدم د‌‌ل‌نگرانه و حدس بزنین من چی به ذهنم رسید؟

    یه برگه برداشتم و احساسات و افکارات و دل‌نگرانی‌هامو توش نوشتم و می‌خوام براش بذارم لای دفترش که با خودش ببره و اونجا ببینه

    یه دونه بوک مارک هم با یه نوع پارچۀ خاص هم که بشه روش نقاشی کشید درست کردم "همین چند لحظه پیش" و شخصیت انیمه‌ای مورد علاقه‌اش رو روش کشیدم"sukuna"

    حتما فهمیدین کدوم انیمه رو می‌گم"jujutsu kaisen"

    حقیقتش رو بخواین چند قسمتی ازش دیدم و فقط می‌تونم بگم: به نظرم اصلا انیمۀ جالبی نیست و چرته.

    خب برای همینه که نظرات رو بستم.

    خب میگفتم .. به هرحال من دوست ندارم ولی خواهرم که دوست داره. پس امیدوارم ازش خوشش بیاد.

    حرف از بستن نظرات شد.

    راستشو بخواین از این کار همچنان راضی هستم و احتمالا خواهم بود

    صادقانه بگم خیلی از چیزهایی که دوست داشتم توسط همین نظرات به گند کشیده شد

    از نظر راجع به آهنگ‌های مورد علاقه‌ام، چیزهایی که دوست دارم و دوست ندارم، چیزهایی که می‌نویسم تااا خودم و هر چیزی که مربوط به من میشه

    پس لطف کنین همینجور ساکت بمونین

    اینطور احساس آرامش می‌کنم

    راستشو بخواین من خیلی تغییرات رو توی این چندسال تجربه کردم

    شاید، اون آدمی که فقط تونسته یک جنبه از من رو ببینه یا حتی خودم مجبور بودم به دلایل مربوط به ارتباطم با اون شخص فقط یکسری جنبه‌هام رو نشونش بدم متوجه نشه که من چقدر تغییر کردم ولی

    کسی که مدام با همۀ من در ارتباط بوده و ارتباط واقعی گرفته می‌دونه که چقدر عوض شدم

    من حاضرم به خاطر تغییر مثبت در روند زندگیم از خیر چیزهایی که به نظر می‌رسید دوست داشتم بگذرم

    در این راستا لازمه بگم: هرجا تفکر قبیله‌ای دیدین فرار کنین.

    *یکم یکم شروع کردم به تجربۀ چیزهای جدید و متفاوت(لااقل برای خودم، میدونی؟!) از این به بعد دوست دارم اونها رو هم توی وبم بذارم و راجع بهشون بنویسم :))

     

    - روی هم رفته این مدت از زندگیم راضیم(با وجود بیماری لعنتی و شرایط پیش آمده) = آره البته چرا که نه 

     

    خب دیگه شب خوش تا فردا

     

     

    • سین. صاد
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۰۳

    خداحافظ(روزهای منحوس):05 & 06 & 1403/07/07 - آپدیت شده

     

    پنجم و ششم: دو روز نحس بیماری.

    به عنوان سومین روز(در روز هفتم) بهترم و درد کمتری دارم(فعلا).

    * شاید برای شما هم جالب باشه که بدونین قرص‌های سرماخوردگی بزرگسالان از چی تشکیل شدن:

    1.استامینوفن: ضددرد و ضد تب(بخش زیادی از قرص).

     2.فنیل‌افرین هیدروکلراید: برای برطرف کردن احتقان بینی.

    و  3.کلرفنیرامین مالئات: برای تسکین موقت سرماخوردگی و رینیت آلرژیک(مثل عطسه، آبریزش بینی و چشم و غیره).

    - - - - - 

    + اعلام وضعیت این دو روز: فقط کمی علوم اعصاب شناختی تونستم بخونم.

    سعی می‌کنم امروز روز پر بارتری باشه(آخر شبی می‌گم چجور بود).

    آپدیت شده 1: روز سوم بیماری منحوس هم من نتونستم چیزی بخونم و به جاش، آمپول و قرص و شربت جدید بهم رسید.

    - - - - -

    - شاید این مدت براتون سوال شده باشه که زمانی که این بین نبودم چیکار می‌کردم؟ مگه قرار نبود برنامه بچینم و بیام؟

    بله، برنامه‌ریزی‌هام خیلی خوب پیش رفتن و خوشبختانه هر روز منعطف‌تر شدن و تمرکزم روی بازده بیشتر بوده و کلیتش با همۀ چیزهایی که پیش اومد: راضی‌ام. به نظرم بازم بهتر میشه.

    اما .. این بین یه فاصله‌ای هم افتاد مدت چشم‌گیری و به هیچ چیزی نرسیدم چون: داشتم برای سازمان سنجش و آموزش و پرورش دو شیفت کار می‌کردم، اونم هر روز و بدون تعطیلی(حتی روزهای تعطیل رسمی)

    نتیجۀ بخشی از زحماتم رو بچه‌های کنکوری سال دیگه توی سامانۀ راهنمای انتخاب رشته مجازی سازمان سنجش می‌بینن(به امید اینکه خرابکاری پیش نیاد - مسلما این تنها کاری نیست که در طی اون مدت براشون انجام دادم).

    + واقعا دارم فکر می‌کنم کارهای اینجوری به چشم عموم نمیان.

    + یه برنامه‌هایی واسه آینده دارم که همکاری کنم بازم ولی به نحو دیگه‌ای(تا ببینیم چی پیش میاد - پول خوب مهم است).

    - - - - -

     
    bayan tools Metallica𝙀𝙣𝙩𝙚𝙧 𝙨𝙖𝙣𝙙𝙢𝙖𝙣

     

    لذت ببرید. تا بعد.

    -  - - - -

    آپدیت شده2:

    فکر می‌کردم بهترم ولی فقط فکر بود. حالم بدتر شد.

    باورش سخته با وجود اون همه دارویی که خوردم و باید آلان مثل خرس گریزلی خواب باشم، ولی بیدارم. من روز معمولش تا این وقت بیدار نمی‌موندم.*مگه اینکه از وقت خوابم می‌گذشت یا اتفاق دیگه‌ای میوفتاد*

    "نمی‌دونم راجع‌به چی بنویسم، ذهنم پره ولی نمی‌خوام بنویسم‌شون.

     خداحافظ تا فردا. هرچیز دیگه که اضافه کنم روانم رو آزرده می‌کنه."

     

    • سین. صاد
    • شنبه ۷ مهر ۰۳

    خداحافظ: 1403/07/04

     

    «ترتیب زمانی که علوم بر آن روال، رشد و تحول یافته‌اند، برعکس ترتیبی است که می‌توانست قابل انتظار باشد. ابتدا، آنچه بیش از همه دورتر از ما بود، در قلمرو قانون‌مندی قرار گرفت و بعد به‌تدریج، آنچه به ما نزدیک‌تر بود: ابتدا افلاک و آسمان‌ها، بعد زمین، سپس زندگی جانوران و گیاهان، و بعد از آن، نوبت به بدن انسان و آخر تر از همه(و هنوز بسیار ناقص) به ذهن انسان رسید.»*

    - برتراند راسل، 1935

    *علم شناخت - ترجمۀ قاسم‌زاده

     

    - - - - -

     

    -جمع بندی‌ای از آنچه امروز بر من گذشت:

    - واقعا برام سواله چرا برای انواع حافظه این همه سعی شده اسم مختلف بذارن؟

    هرچقدر کتاب می‌خونم باز اسم‌های جدید براشون پیدا می‌کنم.

    - بعضی از کتاب‌ها رو واقعا بد ترجمه کردن.

    - احساس می‌کنم آهنگ های The Pretty Reckless مسموم ذهنیم کرده.

    واقعا طبیعی نیست توی خواب هم آهنگ‌هاشون پخش میشه تو مغزم!

     

    • سین. صاد
    • چهارشنبه ۴ مهر ۰۳

    من فهمیدم: یه هیولای پوشالی اینجاست!

     

    سال‌ها در ترس و وحشت

    جوری که ارتباطات سالم رو از دست بدی

    جوری که بمونی: چرا من نمی‌تونم چیزی که توی ذهنمه رو ادا کنم و یا به زبون بیارم؟! چرا مثل بقیه نیستم؟!

    و براش فقط یه دلیل داشته باشی = خود شکست خورده و ضعیفت

    اونقدر بی‌اعتماد به نفس که هر چقدر هم سعی می‌کردی بازم بقیه متوجهش می‌شدن

    سال‌ها ترس از اینکه چه اتفاقاتی ممکنه پیش بیاد و چی‌ها ممکنه سرت بیارن

    مدام در ترس و اضطراب بودن باعث شده بود روان‌رنجورانه درد بکشم

    هر از گاهی بی دلیل ترس و وحشت به سراغم میومد و یا به هر علتی زخم کهنه تازه می‌شد و من خیلی گریه می‌کردم

    خیلی..

    من خیلی می‌ترسیدم .. خیلی وحشت زده بودم

    همۀ دنیا روی سرم خراب می‌شد و دار و ندارم توی سیاهی و تباهی فرو می‌رفت

    نمی‌دونم از کجا شروع شد ولی از همین یکی دو ماه پیش خیلی چیزها برام روشن شد و چیزهایی فهمیدم که منو تسلی داد و بهم اعتماد به نفسی داد که سال‌ها برای داشتن یه ذره‌اش کلی سعی می‌کردم .. یه اعتماد به خود واقعی!

     

     باورش برای خودمم عجیبه که بالاخره تموم شد. یه بار سنگین که بینهایت آزارم می‌داد از روی شونه‌هام برداشته شد.

    آلان با خیال راحت می‌تونم بیشتر خودم باشم. بدون نگرانی از تصور بقیه و پیش‌آمدهایی که هرگز نیومده.

    *خوشحالم که آدم راکدی نیستم*

    - دنیای عجیبیه. ورق این بخش زندگی دست من افتاده و چشم‌های همون آدم‌ها به حرکت بعدی منه. چرا نباید بخندم و جشن نگیرم؟

    دیگه نمی‌ذارم هیچی مثل سابق بشه.

     

    • سین. صاد
    • سه شنبه ۳ مهر ۰۳
    هستم ولی گاهی سرم خیلی شلوغه.
    زندگی هدفمندی توی دنیای واقعی دارم و این جلوی فعالیتم در مجازی رو می‌گیره.
    *احساس افتخار؟ آره چرا که نه.*
    فقط منم که واقعا می‌دونم از کجا به کجا رسیدم.

    - - - - - -

    فعلا راه ارتباطی‌‌ای جهت ارتباط گرفتن نمی‌ذارم. شاید بعدا.
    متاسفانه یا خوشبختانه(؟!) آدم حساسی‌ام و علاقه‌ای ندارم هر حرف و نظری رو بشنوم.
    *دنبال آدم‌های همیشگی‌ام؟ بله. آدم‌هایی که به جای پرسیدن چیزهای بدیهی فکرهای بزرگی توی سرشونه که واقع‌گرایانه‌ان. تلاشگرند. بزرگند.انسان‌های آزادی‌اند.*

    - گاهی عمیقا احساس تنهایی می‌کنم -

    - - - - - -

    دنبال کردن مطالب این صفحه توجه و علاقه‌مندی شخصی‌تون رو می‌رسونه.

    در مورد خودم و اونچه که می‌خونم و می‌فهمم می‌خوام بنویسم.